کد خبر: ۱۹۱۸۹
تاریخ انتشار: ۱۲ آبان ۱۳۹۷ - ۱۸:۰۴
زهرا لک، معروف به «زهرا شره»، از زنان مدافع خرمشهر، درباره آن روزها می‌گوید: خانواده‌هایی که می‌آمدند جنازه کس و کارشان را شناسایی می‌کردند، کفن می‌کردیم، می‌دادیم به صاحبانشان.

به گزارش آوای نشاط «دا» یکی از هزاران روایتی است که تاکنون از جنگ تحمیلی منتشر شده است. جنگ در این کتاب از نگاه دختری 17 ساله روایت می‌شود که در بسیاری از بزنگاه‌ها حضور دارد و وقایعی را نقل می‌کند که جای خالی آن در کتاب‌ خاطرات احساس می‌شد. این اثر در سال‌های گذشته همواره به عنوان یکی از پرمخاطب‌ترین آثار دفاع مقدس مطرح شده است. بنا بر نظر کارشناسان؛ خاطره‌نویسی دفاع مقدس را می‌توان به پیش و پس از نگارش «دا» تقسیم‌بندی کرد. سیده اعظم حسینی، نویسنده، برای نگارش این کتاب ضمن گفت‌وگو با روای، به گفت‌وگو با افراد مختلف حاضر در خرمشهر سال 59 پرداخته و برای درک بیشتر موقعیت و فضای شهر، بارها به خرمشهر سفر کرده است. در کنار همه این موارد، آنچه «دا» را خواندنی‌تر می‌کند، قلم نویسنده‌ آن است که با استفاده از تکنیک‌های داستان‌نویسی، در کنار پایبندی به مستندات، توانسته روایتی جذاب از روزهای مقاومت در خرمشهر ارائه دهد.

این اثر در سال‌های گذشته همواره مورد توجه مخاطبان قرار گرفته و تاکنون در قالب‌های نمایشنامه و انیمیشن نیز بازروایی شده است. «دا» در خارج از کشور نیز مورد استقبال قرار گرفته و توانسته نظر مخاطبان دیگر زبان‌ها را نیز به خود جلب کند.

مقام معظم رهبری نیز در تقریظی بر این اثر فرموده‌اند: «کتاب «دا» که حقاً و انصافاً کتاب بسیار خوب و قابل طرح در سطح جهانی است، مربوط به بخش کوچکی از وقایع جنگ تحمیلی است و این نشان میدهد که هشت سال دفاع مقدس دارای ظرفیت تولید هزاران کتاب به منظور انتقال فرهنگ و ارزشهای اسلامی و انقلابی به جامعه و جهان است ... این کتاب در گستره کشور هنوز شناخته نشده است؛ در حالی که چند صد هزار تا حالا چاپ کردید. اگر «دا» شناخته شود، میلیون ها نسخه از این کتاب فروش خواهد رفت و میلیون ها نفر از محتوای این کتاب بهره خواهند برد... شما هزار کتاب «دا» می‌توانید تولید کنید. «دا» یک رگه ارزشمند است که در معدن پیدا کردید، این راه را ادامه دهید».

آبان‌ماه امسال، دهمین سالگرد انتشار و رونمایی از این اثر است. سیده اعظم حسینی به همین مناسبت گفت‌وگوهای منتشر نشده‌ای درباره «دا» را در اختیار تسنیم قرار داده که در روزهای اخیر منتشر شده که بخشی از آن به این شرح است:

گفت‌وگو با خانم زهرا لک، از مدافعان سی‌و پنج روز خرمشهر و از شخصیت‌های کتاب "دا"
 گفت‌وگوی تلفنی مهر 88

مصاحبه و تنظیم: سیده‌اعظم حسینی

اصلیت من لر است. ساکن سربندر بودیم که ازدواج مرا کشاند خرمشهر. روز اول که شهر را زدند، حالم دگرگون شد. انگار یکی مرا کشاند به سمت مسجدجامع. وارد مسجدجامع که شدم، شروع کردم به کوکتل مولوتف درست کردن. پسرم افشین را داده بودم دست خانواده شوهرم، نگهش دارند. شوهرم هم آن زمان کویت بود. هر چه خانواده‌ام تلاش کردند مرا از خرمشهر ببرند بیرون، نتوانستند. می‌خواستم بمانم و کمک کنم.

من توی مسجدجامع خانم حسینی را دیدم و آشنا شدم. خانم حسینی دختر قوی بود. لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت. هر کس هر کاری داشت دنبال کارش می‌دوید. مسجد می‌رفت. بیمارستان می‌رفت. دارو و مهمات می‌برد خطوط. هر کاری از دستش برمی‌آمد برای مردم، برای نجات شهر انجام می‌داد. حتی برای بچه‌هایی که خانواده‌های‌شان را از دست داده بودند، دنبال آب می‌گشت. من همه درددل‌هایم را به زهرا می‌گفتم. خیلی دوستش داشتم. حس می‌کردم از خانواده من هستند.

حدود 15 تا دختر بودیم. از دخترها زهرا حسینی و خواهرش لیلا، صباح وطن‌خواه و خواهرش، یکی دیگر بود به اسم زهره را به خاطر دارم؛ بقیه را یادم نمی‌آید. وقتی رفتیم مطب شیبانی، یک داروخانه‌ای آن‌طرف‌ترش بود. بچه‌ها درش را شکستند، رفتیم دارو و وسایل آوردیم. با اینکه مادر یک بچه بودم، خودم هم سنی نداشتم ـ 19 ساله بودم ـ ولی یک نیرویی وادارم می‌کرد توی خرمشهر بمانم، بلکه کاری از دستم بر بیاید. بعضی روزها شیرخشک و پوشک می‌ریختند توی نایلون، می‌گفتند: «خانم لک برو به بچه‌ات سر بزن.» می‌رفتم و برمی‌گشتم. اصلاً نمی‌توانستم دور از خرمشهر بمانم. یک بار زخمی بردیم ماهشهر. من رفتم به مادرم که سربندر بود، سر بزنم. مادرم گفت: «لباس‌هات خونی‌اند. بیا تا برات لباس بیارم.» وقتی رفتم داخل، چند دقیقه بعد دیدم مادرم رفته، مأمور آورده برای من که مرا نگه دارد. به مأمور گفت: «این دخترم بچه داره. بچه‌اش را گذاشته تو خونه‌های مردم، خودش داره تو خرمشهر کار می‌کنه.» این آقا درجه‌دار بود. گفت: «مادر، من که مَردم، یه درجه‌دار ارتشم، خجالت می‌کشم از این دخترت. این خودش مَرده. با مردونگی داره خدمت می‌کنه.»

من به خاطر مظلوم ماندن مجروحان و شهداء خیلی دعوا می‌کردم. حتی می‌خواستم، آدم‌ها را برای کوتاهی‌هایشان در این‌باره، بزنم. می‌گفتم: «چرا باید زخمی‌ها بمونند تا دارو برسه؟ این‌ها شهید می‌شن.» توی این صداها، این کشته‌ها، این جنگ، اعصابم خُرد شده بود. ناراحتی اعصاب گرفته بودم. وقتی انفجارها زیاد می‌شد، وقتی می‌دیدم نیروها زخمی ‌می‌شوند یا بچه‌های کوچک خانواده‌هایشان را از دست می‌دهند، دچار حالت‌های عصبی می‌شدم که تا الآن اثراتش توی وجودم مانده‌اند. حالم بد می‌شد. نفسم می‌گرفت. حس می‌کردم، یکی دارد خفه‌ام می‌کند. دست و پاهایم می‌لرزیدند. داد می‌زدم. به خاطر همین به من می‌گفتند: «زهرا شرّه.» طوری شده بودم تا می‌دیدم، یکی زخمی است و کسی کمک نمی‌کند، دیر می‌آیند، درگیر می‌شدم. می‌گفتم: «چرا این‌طوری می‌شه؟ اینا الآن می‌میرن.» می‌دیدم توی آمبولانس زنده‌اند، با آنها حرف می‌زدم، حالشان خوب بود، چرا اینجا اومدند تموم کردند؟

یک پسر ده، یازده ساله‌ای مجروح شده بود. همین که رسیدیم بالا سرش، دو، سه بار گفت: «اشهد ان لا اله الا الله.» من بالا سرش ایستاده بودم. گریه می‌کردم؛ اشک‌هایم می‌افتاد رویش. گفت: «این اشک‌ها شفادهنده منه». گفتم: «من خودم از شما شفا می‌خوام. من کسی نیستم.» به اندازه همین چند کلمه حرف زدیم و تمام کرد.

خودش رفت توی قبر و برادرش را به خاک سپرد

یک بار با خانم حسینی داشتیم می‌رفتیم اون دست پل، زخمی ببریم. موتور سواری ترکش خورد. تنش بدون سر با موتور می‌رفت. توی جنت‌آباد وقتی داداش خدا بیامرزش را خاک می‌کردند، من آنجا بودم. خیلی گریه می‌کردم. با من دعوا می‌کرد، بهم می‌گفت: «گریه نکن. روحیه بچه‌ها رو خراب نکن، روحیه نیروها از دست می‌ره. ما همه از این راه اومدیم، به این راه هم می‌رویم.» سر خاکسپاری علی صلوات می‌فرستاد. خودش رفت توی قبر، با زینب که کارگر شهرداری بود، با هم خاکش کردند. من فکر می‌کردم، هر چه باشد برادرش است، درست است ظاهرش را حفظ می‌کند ولی از درون حتماً خیلی غصه دارد.

یک بار رفتم جنت‌آباد دیدم، نیست. گشتم، دیدم یک گوشه نشسته، دارد گریه می‌کند. گفتم: «زهرا تو به من می‌گی گریه نکن، پس چرا خودت گریه می‌کنی؟» گفت: «خوبه آدم تنهایی گریه کنه. یه کم درد آدم سبک می‌شه.» گفتم: «می‌دونم تو داداش و بابات رو از دست دادی، حق داری.» وقتی مجروح شد و از شهر بیرونش بردند من ندیدمش. تا وقتی سربندر دوباره با هم روبرو شدیم.

من خیلی روزها هم با شیخ‌شریف قنوتی می‌رفتم توی خطوط، مجروح بیاوریم. غیر من، رضا آلبوغبیش، محمد امیری و یک پسر تهرونی که راننده آمبولانس بود و اگر درست یادم مانده باشد اسمش مسعود نجفی بود، معمولاً همراه شیخ‌شریف بودیم. یک بار توی پمپ بنزین بودیم. من یک پایم توی آمبولانس بود، یک پا بیرون گذاشته بودم. راننده داشت بنزین می‌زد. یکدفعه آن منطقه را گرفتند زیر آتش. یک موتوری که بغل ماشین ما بود، آتش گرفت. نمی‌دانم روی پایی که بیرون گذاشته بودم، بنزین ریخت، نمی‌دانم چطور شد که هم‌زمان با آتش‌گرفتن موتور، پای من هم آتش گرفت. می‌سوختم و بی‌قرار شده بودم. لباس‌هایم هم سر تا پا خونی بود، سوختگی را بدتر کرده بود. سریع حرکت کردیم. مجروح هم پشت ماشین داشتیم. کمی جلوتر شیخ‌شریف به راننده گفت: «نگه‌دار.» پیاده شد. دست‌هایش را مشت می‌کرد، از آب‌های توی جوب‌ها برمی‌داشت و می‌ریخت روی پای من. فایده نداشت. تا رسیدیم بیمارستان. یکی، دو روز بعد خود شیخ‌شریف شهید شد.

حس می‌کردم بچه‌هایم را خرمشهر جا گذاشتم

من توی بیمارستان طالقانی بستری شدم. بعد از مدتی انتقالم دادند بیمارستان شرکت نفت تا وضع سوختگی پایم بهتر شد. آن وقت با کلی دارو رفتم سربندر پیش مادرم. او از من نگهداری می‌کرد. مدت‌ها طول کشید تا سوختگی بهبود پیدا کند، اما بعد آن، دیگر نمی‌توانستم پایم را جمع کنم. خشک شده بود. تا شش، هفت ماه مادرم مرا می‌برد فیزیوتراپی. پایم را که از زانو باز و بسته می‌کردند، از درد غش می‌کردم. مادرم خیلی مصیبت کشید تا بتوانم راه بیفتم. راه افتادم ولی آن پایی که دچار سوختگی شده بود، کوتاه‌تر از آن یکی شد. با این حال آمدم سردخانه بیمارستان طالقانی کار کردم. آنهایی که می‌جنگیدند، بچه‌های من بودند. وقتی پایم سوخت و آمدم بیمارستان، حس می‌کردم بچه‌هایم را جا گذاشتم خرمشهر. دنبال‌شان می‌گشتم.

روزهای سخت سردخانه بیمارستان طالقانی

خانواده‌هایی که می‌آمدند جنازه کس و کارشان را شناسایی می‌کردند، کفن می‌کردیم، می‌دادیم به صاحبانشان. مدتی آنجا بودم. بعد مرا فرستادند مدرسه‌ای سر راه ماهشهر. آنجا به خانواده‌هایی که از آبادان می‌آمدند و می‌خواستند به شهرهای دیگر بروند، کمک می‌کردیم. اسکان اولیه، تهیه بلیط، وسیله‌ای برای بردن اثاثیه خانه و دور کردنشان از خطر، وظیفه ما بود.

یک مدت مقر ما بعد از سقوط، زیر پل خرمشهر بود. از هتل کاروانسرا غذا می‌بردم. مسئول پخش غذا بودم. وقتی چیزی نبود، خرما توزیع می‌کردم. یک بار توی ماهشهر بمباران شد. آنقدر انفجارها شدید بود که فکر می‌کردیم الآن ما هم کشته می‌شویم. داشتم فرار می‌کردم که پسرم از دستم افتاد و شکمش پاره شد. بردمش بیمارستان ماهشهر، عملش کردند. خاطرات آن روزها الآن خوب یادم نمی‌آید. خیلی مسائل از یادم رفته است.

***

درباره شهید شیخ‌شرف قنوتی، یکی از شخصیت‌های اصلی در کتاب «دا»
برگرفته از کتاب: شیخ شریف، تألیف جواد کامور بخشایش، (زندگی، مبارزه، اسناد و عکس‌های پیکر)   

 تلخیص: سیده‌اعظم حسینی

 شیخ محمدحسن شریف قنوتی در سوم تیر 1313 در روستای قُصبه، از توابع اروندرود آبادان در خانواده‌ای روحانی به دنیا آمد. بعد از فراگیری معارف و مقدمات علوم دینی نزد عمویش عبدالستار اسلامی و سپس عبدالرسول قائمی در آبادان، در سال 1337 ه.ش با توجه به رونق علمی حوزه علمیه بروجرد به آنجا رفت و نزد آیت‌الله شیخ علی‌محمد نجفی بروجردی دوره سطح و بخشی از خارج را به پایان رساند و برای تکمیل تحصیلات حوزوی وارد حوزه علمیه قم شد و محضر درس آیت‌الله سیدمحمدرضا گلپایگانی و امام خمینی را درک کرد و تا مرتبه اجتهاد پیش رفت.

مبارزات سیاسی‌اش را از زمان فعالیت فدائیان اسلام (1324) آغاز نمود. پس از پایان دروس خارج از سوی آیت‌الله گلپایگانی برای تبلیغ معارف اسلامی به سرنجلک و اردکان فارس اعزام گردید. سال‌ها در کنار ترویج احکام اسلامی و معلمی در جهت رفع محرومیت روستاها کوشید. حوزه علمیه، صندوق قرض‌الحسنه، مسجد، مدرسه و حمام ساخت و صنعت قالی‌بافی را در منازل توسعه داد.

اولین شهید روحانی خرمشهر چه کسی بود؟

 از سال 1342 به بعد فعالیت‌های آشکاری در حمایت از امام خمینی و روشنگری مردم منطقه داشت که توجه ساواک را به خود جلب کرد. بارها تعقیب، بازداشت و زندانی شد. در یکی از بازداشت‌ها طوایف اطراف اردکان شیراز در حمایت از او جلوی ژاندارمری تجمع و اخطار شورش و کشتار دادند. ساواک ناچار از آزادی وی شد، ولی او را ممنوع‌المنبر نمود. گستره فعالیت‌های ایشان هر چند در این مقال نمی‌گنجد، اما مکاتبات وی با امام، سخنرانی‌ها و توزیع اعلامیه‌ها باز منجر به زندانی و شکنجه‌شدنش گردید. پس از آزادی با نام مستعار به فعالیت‌هایش ادامه داد. خانواده‌اش را به بروجرد برد تا امکان ادامه کارهای مبارزاتی‌اش در اردکان شیراز، یاسوج، اصفهان، مسجد سلیمان و اهواز را داشته باشد. طبع شعر و قلم توانایش در نوشتن، در روشنگری مردم بسیار مؤثر می‌افتاد.

در آبان 57 پس از محاصره مسجدی که شیخ در آن پنهان شده بود، او را دستگیر و به اهواز می‌برند. پس از اعتصاب غذاهای متعدد در زندان، اعتصابات زندان را سازماندهی کرد و در دوم دی ماه 57 از زندان اهواز رهایی یافت و روزهای بعد در بروجرد در راهپیمایی‌ها و تجمعات حضور فزاینده داشت.

بعد از پیروزی انقلاب به درخواست مردم اردکان نمایندگی شورای شهر را پذیرفت و با یاری آیت‌الله بهاء‌الدین محلاتی و عبدالرحیم ربانی شیرازی به فعالیت‌های عمرانی و اجتماعی مشغول شد.

مردی که چندبار خرمشهر را از سقوط حتمی نجات داد

در اوایل سال 59 به بروجرد رفت و نماینده ویژه دادستان انقلاب شد. با آغاز جنگ ستاد کمک‌رسانی در بروجرد راه انداخت و در سوم مهر 59 با کاروانی متشکل از چند کامیون آذوقه اهدایی مردم بروجرد به خرمشهر اعزام گردید. پس از برگشت با سازماندهی نیروهای مردمی همراه آنان در اواسط مهر به خرمشهر آمد و با تشکیل گروه‌های چریکی الله‌اکبر و گروه‌های مقاومت، خرمشهر را طی چند بار از خطر سقوط حتمی نجات داد.

او علاوه بر فرماندهی برخی از محورها و هدایت نیروها مسئولیت تأمین مهمات نیروها را هم عهده‌دار بود. سرانجام روز بیست‌وچهار مهر 59 به هنگام رساندن مهمات در خیابان چهل متری خرمشهر در میان رگبار بی‌امان و آتش سنگین دشمن به چنگ نیروهای بعثی افتاد. ابتدا گلوله‌های متعدد او را از پای درآوردند، سپس سرنیزه‌ها فرق سرش را شکافتند و کاسه سرش را جدا کردند. پس از آن فریاد زدند: «‌ما یک خمینی را کشتیم.» عمامه‌اش را دور گردنش پیچیده و پیکر بی‌جانش را پس از کشیدن بر کف خیابان، از ساختمان دو طبقه‌ای آویزان کردند. پس از ساعت‌ها نبرد تن به تن مدافعین خرمشهر توانستند، پیکرش را به پشت خطوط انتقال دهند.

پیکر شیخ‌شریف تا بیست‌و هفت مهر 59 در سردخانه بیمارستان طالقانی آبادان، کنار سیصد، چهارصد شهید دیگر ماند تا سرانجام توسط عده‌ای از نزدیکان شیخ در گلزار شهدای آبادان به خاک سپرده شد.

انتهای پیام/

 

منبع: تسنیم
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: