|
به گزارش آوای نشاط، اردوان مجیدی پژوهشگر و فعال تعلیم و تربیت در سلسله یادداشتهایی، به ریشهیابی و کالبد شکافی مشکلات ماهوی نظام تعلیم و تربیت و ارائه راهحلهای ممکن میپردازد؛ در یازدهمین بخش از این یادداشتها آمده است: از پیشفرضهایی صحبت کردیم که نظام تعلیم و تربیت به غلط آنها را لایتغیر فرض کرده، بر آنها پافشاری میکند، و حاضر به تغییر آنها نیست. در حالی که تحول واقعی نظام تعلیم و تربیت، با تغییر این پیشفرضها محقق میشود. در یادداشت دهم، در مورد مأموریت مدارس در جامعه، و پوشش اهداف آموزشی در این مأموریت صحبت کردیم؛ و اینکه نظام رسمی به صورت یک پیش فرض به این مأموریت نگاه میکند. قرار شد که این پیشفرض را از چهار منظر در چند یادداشت بعدی بررسی کنیم. در این یادداشت به بررسی منظر اول یعنی اهداف دانشی میپردازیم.
دانشآموزِ ”دانش“-”آموز“!
مدارس امروزی تخصص خود را در حوزه انتقال دانش میدانند و نه تنها تخصص خود میدانند، بلکه عملا منحصر به تلاش در این حوزه هستند و اصولا به حوزههای مهارت، فرهنگ و شخصیت نمیپردازند. تلاشهای محدودی که برای انتقال مهارت به شاگردان اتفاق میافتد، عمدتا شامل مهارتهای ابزاری حوزه دانشی میشود.
وقتی فهرست اهداف آموزشی ذکر شده در برنامههای درسی رسمی و راهنماهای تدریس را مرور میکنید، ظاهرا سه دسته اهداف دانشی، مهارتی و بینشی را ترسیم میکند.
اهداف بینشی که کلا تعطیل است. فقط عبارتهای دهان پرکن، بدون اینکه سازوکار ارتقاء مشخصی برای آن در نظر گرفته باشند، و بدون اینکه امکان سنجش آن وجود داشته باشد، و بدون اینکه در عمل کسی به سراغ آن برود و از آن پرسوجو کند. هیچوقت شده یک بازرس رسمی، معلمی را برای عدم پوشش اهداف بینشی مواخذه، یا برای پوشش خوب آن تشویق کند؟ اصلا سازوکاری برای بررسی و اعلام نظر در مورد آن در چکلیستهای خود دارند؟
اهداف مهارتی هم که عمدتا شامل مهارتهایی میشود که فقط برای کسب اهداف دانشی مورد نیاز است. مثل مهارتهای حل مسأله، مهارتهای نوشتن، مهارت گوش دادن، و نظایر آن. پس اهداف مهارتی هم اگر حضور کم رنگی دارند، در سایه و از صدقه سری اهداف دانشی است.
میماند انبوهی از مؤلفههای اهداف دانشی که هم مفصلا فهرست شده، هم محتوای مفصلی برای آن ارائه میشود، هم مورد سنجش و اندازهگیری مفصل و موشکافانه قرار میگیرد، و هم ارائه و عدم ارائه آن زیر ذرهبین بازرسان رسمی قرار میگیرد.
بیدلیل نیست که اسم شاگردان را ”دانشآموز“ و ”دانشجو“ میگذارند و بر این عنوان تأکید دارند. آنها فقط قرار است دانش را بیاموزند، بجویند و یاد بگیرند. اصلا قرار نیست بینش و مهارت کاربرد آن را کسب کنند؛ آموزش و پرورش و آموزش عالی چنین قراری را با خود نگذاشته است، و عملا چنین مأموریتی را برای خود تصور و باور نمیکند.
آموزش علوم پایه، مبتنی بر نظریهای منسوخ شده
اولین واکنشی که نظام رسمی به بحث مطرح شده ما میدهد، ادعای ضرورت تمرکز بر آموزش علوم پایه است. نظام رسمی تعلیم و تربیت اعلام میکند که با توجه به محدودیت زمان و تنوع دانش، فقط میتواند به آموزش علوم پایه بپردازد. همچنین ادعا میکند که در صورتی که شخصی علوم پایه را درست کسب کند، علوم دیگر را نیز به راحتی کسب خواهد کرد. این موضوع حتی تا دامنه آموزش عالی نیز کشیده شده، و درصد قابل توجهی از دروس مقطع لیسانس، به علوم پایه اختصاص دارد. درصد قابل توجهی از درسهایی که دانشجویان مجبور به گذراندن آن هستند، عملا در حوزه تخصصی آنها کاربرد مستقیمی ندارد.
این باور که مأموریت آموزش و پرورش و حتی آموزش عالی (در مقطع کارشناسی) به آموزش علوم پایه منحصر میشود، یکی از مهمترین پیشفرضهای نظام تعلیم و تربیت است. پیشفرضی که متولیان آن به صورت جدی و با قدرت از آن دفاع میکنند.
شاید ریشه این تفکر را بتوان از تعلیم و تربیت گذشته دانست، که شاگردان فلک زده را مجبور به خواندن دروسی میکردند، که هیچ کاربرد واقعی نداشت. در غرب سمبل این خبط نظام آموزشی را در آموزش زبان لاتین میدانند. زبان لاتین تقریباً در هیچ جای دنیا (بجز توسط خواص در کلیسای کاتولیک) زبان زنده و مورد گویش اقوام خاصی نیست. در اعصار گذشته در امپراتوری روم باستان به عنوان زبان رسمی انتخاب شده است. پس از مدتی هم به جز در گویشهای داخلی کلیسای کاتولیک، در گویش عمومی هیچ جای دنیا وجود خارجی نداشته است. اما قرنها، شاگردان مدارس رسمی، به عنوان یک درس الزامی، مجبور به فراگرفتن این زبان دشوار میشدند. خواندن درس لاتین به عنوان یک زجر بیهوده در ادبیات عامیانه اخیر اروپا شناخته میشود.
برنامهریزان درسی اعتقاد داشتند که خواندن زبان لاتین، ریاضیات، فیزیک، شیمی، ادبیات دستوری و نظایر آن به عنوان علوم پایه، ذهنها را برای یادگرفتن موضوعات مورد نیاز، ورزیده میکند. نظریه انضباط صوری به این باور رنگ و بوی علمی داد. هر چند که این نظریه سالهاست که از نظر علمی و توسط دانشمندان متعدد منسوخ و رد شده است، اما هنوز عملا مبنای تفکر و باور آموزش بر محور علوم پایه قرار دارد.
اینگونه است که آموزش و پرورش به عنوان باور پیشفرض خود، با شعار آموزش علوم پایه عمدتا به اهداف دانشی متمرکز میشود، و رسالت خود را فقط آموزش دانش، آن هم با شکلی غیر کاربردی و محدود میداند، و تصور میکند که این حداکثر کاری است که میتواند در عمل به مأموریت خود انجام دهد.
علومی نظیر ریاضیات، فیزیک و شیمی از این لحاظ علوم پایه اتلاق میشود که اغلب موضوعات علمی به نوعی به این علوم مرتبط میشوند. حقیقت آن است که علوم، وابستگی چندگانه ای به هم دارند، و واقعا به سادگی نمیتوان مشخص کرد که کدام علم، پایه علم کدام علم دیگر است.
البته در اینکه از مفاهیم ابتدایی ریاضی یا مثلا آمار در اغلب علوم استفاده میشود، شکی نیست. اما آیا کل علم ریاضی با تمام مباحث آن به عنوان یک پایه علم مثلا جانور شناسی محسوب میشود؟ و آیا علم شیمی به عنوان پایهای از علم رایانه؟ پاسخ مثبت خیلی معقول به نظر نمیرسد. اگر هم بحث بر سر این است که این علوم به صورت میانگین در اغلب رشتههای دیگر مطرح میشوند، که اگر دقت کنیم، بسیاری از علوم یافت خواهند شد که در اغلب رشتههای دیگر کاربرد دارند. آیا علم رایانه یک علم پایه است؟ آیا مهندسی سیستم یک علم پایه است؟ باز هم پاسخ منفی است. در حالی که این علوم در اغلب قریب به اتفاق علوم دیگر جایگاه دارد. و اگر بحث بر سر آن است که علوم پایه به طبیعت شناخته شدهای که سایر سیستمها و موضوعات علمی در آن طبیعت قرار دارند میپردازد، سؤال میکنیم که آیا مثلا علم جامعه شناسی چنین نیست؟ آیا علم ارگونومی چنین نیست؟
در اینجا قصد ندارم جواب دقیقی به این سؤالها که ”علوم پایه چیستند؟“ و ”اصلا آیا چیزی به عنوان علوم پایه وجود خارجی دارد؟“ بدهم. من فقط پرسشهایی را که در رابطه با علوم پایه وجود دارد، مطرح کردم. با این پرسشها فقط نشان دادم که تعریف ما از علوم پایه، چندان هم که فکر میکنیم، دقیق و روشن نیست. وارد شدن به این موضوع خود مستلزم بحث مفصلی است، که این موضوع را به فرصتی دیگر واگذار میکنیم.
بازماندن از ضروریات با تکیه بر مبهمات
اما آنچه در اینجا میتوانیم از همین سؤالات و نشان دادن ابهاماتی که در این زمینه وجود دارد، نتیجهگیری کنیم، آن است که تعریف علوم پایه، هر چه میخواهد باشد، نمیتواند ما را به آن سوق دهد که شاگرد لازم باشد برای زندگی، کار و حتی پژوهش در یک زمینه علمی، به همه علومی که ما آنها را پایه مینامیم، آگاه شود. با وسعت یافتن موضوعات علمی و شاخه شاخه شدنها و ممزوج شدن آنها در شاخههای بینابینی و پدید آمدن موضوعات جدید، معلوم نیست اصولا یک شاگرد طی دوران تحصیل یا کار خود، اصلا سر و کاری با مباحث مطرح شده در همه قسمتهای علوم پایه داشته باشد. معلوم نیست یک متخصص معماری، نیازی به دانستن فلان فرمول شیمیایی و ساختمان فلان ماده آلی، و نوع پیوندهای آن داشته باشد. و یا لازم باشد یک متخصص ادبی، از رابطه بین اجرام و برهم کنش آنها خبر داشته باشد. در واقع پاسخ این ابهام ”معلوم نیست“ هم چندان نامعلوم نیست. در حقیقت ضرورتی به چنین دانستههایی احساس نمیشود. چنین کاربرد و رابطهای بین بسیاری از زمینهها و بسیاری از قوانین علمی که به عنوان عمومی تدریس میشود، وجود ندارد.
نکته مهم این است که کسی که در یک زمینه و موضوع خاص به فعالیت میپردازد، آنقدر باید حجم زیادی از دانش را در خود موضوع و محدوده پیرامونی آن بداند که دیگر جایی برای مباحث عمومی غیر ضروری باقی نمیماند. به عبارت دیگر این استدلال که امروز بسیار هم به آن استناد میگردد که ”شاگرد باید با علوم پایه آشنا شود تا عمق درک وی از موضوع بیشتر گردد“، استدلال بی معنایی تلقی میشود. زیرا آنقدر علوم و موضوعاتی هست که به او کمک کند که عمق درک وی را از موضوع زیادتر کند که جایی برای موضوعاتی که ممکن است روزی بدرد بخورد باقی نمیماند.
وقتی ما ذهن و وقت فراگیر را با مجموعه وسیعی از علوم مختلف، که بسیاری از آنها هم کاربردی در محدوده فعالیت (عملی یا حتی تحقیقاتی) او ندارند پر میکنیم، آنوقت جا و فرصتی برای کسب موضوعات متعددی که شخص واقعا به آنها نیاز دارد، باقی نمیماند، و شاگرد وقتی برای یادگرفتن آنها پیدا نمیکند.
حتی در تحصیلات دانشگاهی، در رشتهای مانند مهندسی نرمافزار، نزدیک به نیمی از مباحث غیر ضروری به نظر میرسد. ما در این دنیای پر از موضوعات علمی مورد نیاز و کاربردی، با فرصت اندکی که برای آموزش در اختیار داریم، نمیتوانیم زمان را به تعلیم دروسی اختصاص دهیم که اصلا معلوم نیست کاربردی برای آنها وجود داشته باشد یا خیر، و بر عکس احتمال کاربرد آن را بسیار ضعیف تلقی کنیم.
*****
از این صحبت کردیم که نظام آموزشی به صورت پیشفرض تصور میکند که فقط لازم است به اهداف دانشی بپردازد. در انتخاب حوزه دانش مورد آموزش هم فقط علوم موسوم به پایه را مدنظر قرار میدهد. در این مورد هنوز حرفهای دیگری باقی مانده که در یادداشتهای بعدی به آن خواهیم پرداخت. انشاءالله. الحمد لله رب العالمین.
انتهای پیام/