|
به گزارش «آوای نشاط»، بانو خدیجه میردامادی تنها فرزند آیتالله سید هاشم نجفآبادی از همسر اول بود؛ وی در 16 اردیبهشت 1293 در نجف اشرف به دنیا آمد. مادرش بی بی سکینه زود از دنیا رفت و این کودک در آستان فقدان محبت مادر از چشمه مهر مادر بزرگ سیراب شد. به احتمال زیاد خدیجه خانم در 15 سال نخست زندگی از محضر علمی پدر بهره برده و غیر از سواد معمول با برخی متون نیز آشنایی یافت.
وی همراه پدر به ایران مهاجرت کرد و در 20 سالگی به عقد سید جواد خامنهای در آمد. او زبان عربی و فارسی را به موالات هم آموخته بود و رفته رفته زبان ترکی را نیز فرا گرفت. اندوخته علمی بانو خدیجه با مطالعات در تفاسیر قرآن و کتب تاریخی چون "روضه الصفا" به جایی رسید که زندگی انبیا معصوم و شخصیت های قرآن را در قالب داستان ها و روایت های شنیدنی برای فرزندانش باز می گفت.
بانو خدیجه با دعا و مستحبات مانوس بود از اعمالی چون ام داوود، ادعیهای مانند عرفه و نمازهایی چون جعفر طیار غفلت نمیورزید. او فرزندان خود را نیز در این مناسک شریک میکرد. ایشان قرآن را با صدایی خوش تلاوت می کرد، به ویژه در دوران جوانی گوش فرزندانش را از این نوا حظ میبرد.
بانو خدیجه در گفتار و رفتار عوام گریز بود. حشر و نشری گزیده داشت و ترجیح می داد با زنانی نشست و برخاست کند که شبیه او باشند. وقتی قرآن میخواند لهجهای از گویش اهالی نجف داشت.
سید محمد حسن کوچکترین فرزندش میگوید: «مادرم تنها یک نفر را با تمام وجود «خانم» خطاب کرد و او همسر امام خمینی بود.»
فرزندانش در وصف او میگویند که زنی خوشسخن، سختهگو، حافظ آیاتی از قرآن، صریحاللهجه، بدخط، بسیار تأثیرگذار در تربیت و بالندگی فرزندان بود.
او به دیوان حافظ تسلط داشت و ضمیر خود و کودکانش را با اشعار خواجه صیقل میداد. خدیجه جوان، وقتی به خانه سید جواد خامنهای آمد، در میان جهیزیه خود یک دیوان حافظ، چاپ بمبئی، آورد. این کتاب از آن حاج سیدهاشم، پدرش بود که او نیز انسی دیرین با این دیوان داشت و آن را در سفرهای دور و نزدیک همراه میبرد و حاشیههایش با یادداشتها و دل نوشتههای او پر شده بود.
بانو خدیجه زنی شجاع بود و این خصلت در همه امور زندگی او نمود مییافت. «در منزل ما معروف بود که اگر پدرم مرد محجوب و دور از غوغایی هست، مادرم زنی است که در آنجایی که لازم باشد در مسائل غوغایی وارد میشود، اظهارنظر میکند.»
این ویژگی در دوره مبارزه پسرانش با حکومت پهلوی، بارها، چه در برخورد با مأموران دستگاه امنیتی و چه در ملاقات با پسران زندانیاش بروز داشت. میگویند در این موارد دیده نشد که زبان التماس به کار برد و در برابر اهانت یا درشتگوییهای مأموران کوتاه بیاید.
کسی یاد ندارد بانو خدیجه در میان خانواده یا نشستهای خویشاوندی از زندان رفتن فرزندان خود شکوه کرده باشد. او در برابر اظهار ترحم دیگران میایستاد و به آنان گوشزد میکرد که این اقدام دلسوزی ندارد؛ مبارزه کرده، در راه خدا زندان رفته؛ اگر افتخار نمیکنید، به ترحم شما هم نیازی نیست.
رهبر انقلاب درباره این رفتار مادر میگویند: «هر بار از زندان میآمدم بیرون، میشنیدم که مادرم برخوردهایش اینطوری بوده، مقدار زیادی از خستگی من درمیآمد.»
خانم میردامادی وقتی برای دیدار پسرانش به زندان میرفت، مادرانه حرف نمیزد و از رنجی که میکشید واگویه نمیکرد. آنان را به کوتاه آمدن در فعالیتهای سیاسی تشویق نمینمود. کلمهای نمیگفت که روحیه پسرانش را بلرزاند.
با مأموران زندان در بیرون یا درون اتاق ملاقات بیاعتنا رفتار میکرد و زبانش تند و تیز بود. پسر کوچکش، سید محمد حسن، میگوید: «شیری که مادرمان به ما داد با نفرت از پهلوی عجین بود.»
بانو خدیجه در قبال پدیدههای سیاسی، منشی روشنبینانه داشت؛ زمانی که پسرش، سیدعلی خامنهای، مباحثی را در سخنرانیهای خود آغاز کرد که طرفداران زیادی از جوانان، روشنفکران و دیگر طبقات مردم پیدا کرد، بانو خدیجه نیز به پای سخنان پسر مینشست و با چشم قبول به آن مینگریست. بی آنکه از حضور هزاران نفر در پای منبر فرزندش هیجانزده شود، حرفهای او را تصدیق میکرد و از این بابت تشویقش میکرد.
خانم میردامادی چندین بار به عتبات سفر کرد که همگی آنها پیش از کودتای 1337ش عبدالکریم قاسم بود. در آخرین سفر (1336ش) سیدعلی و سیدمحمدحسن نیز همراه او بودند. وی دو بار به سفر حج رفت. بار نخست، با ارثیهای که از ماترک پدر دریافت کرد (حدود 3500 تومان) در اواسط دهه چهل راهی خانه خدا شد. دیگر بار، پس از انقلاب در 1361ش همراه پسر و عروسش (همسر سیدهادی) به مدینه و مکه مشرف گردید.
حاجیه خدیجه میردامادی مرجع برخی از زنان محل یا شهر بود. برای حل اختلاف تا پرسش از مسائل شرعی، و طلب استخاره تا درخواست دعا برای گشایش مشکلات به او مراجعه میکردند. وی با گشادهرویی آنان را میپذیرفت. این مراجعات پس از انقلاب بیشتر شد. زنها با این امید که پسران خانم میردامادی توان حل مشکلات آنان را دارند، پیش او میآمدند. وی نیز با تماسهای تلفنی، گاه به زبان خوش و گاه با عتاب از پسران دستاندرکارش خواستار گشایش امور مراجعین میشد.
حاجیه خدیجه میردامادی در 15 مرداد 1368 بر اثر سکته قلبی درگذشت و پیکرش روز بعد رخ بر تراب تیره نهاد. آرامگاه او در حرم امام رضا(ع)، کنار همسرش واقع است.
خبرگزاری فارس برای نخستین بار گفتوگوی کامل «بانو خدیجه میردامادی» مادر رهبر انقلاب را به همراه صوت این گفتوگو که پس از پیروزی انقلاب انجام شده است، منتشر میکند.
ایشان در این گفتوگو که از سوی موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی در اختیار فارس قرار گرفت، ضمن اشاره به خصائل و ویژگیهای حضرت امام به مبارزات انقلابی فرزندان خود از جمله آیتالله سید علی خامنهای هم اشاره کرده است.
مشروح این گفتوگو در ادامه میآید:
-در مورد نقش بانوان در پیروزی انقلاب اسلامی توضیح بفرمایید؟
بانو میردامادی: نقش زنان بسیار مهم بود، تا حدی که در مشهد ناظر بودیم که بسیاری از تظاهرات و راهپیماییهای اقصی نقاط مشهد تئسط زنان برگزار می شد که بسیار باشکوه و امیدوارکننده بود اگر پایم درد نمیکرد ما نیز گاهی میرفتیم دعا و گریه میکردیم تا انشاءالله زودتر این حکومت [جمهوری اسلامی] سر پا شود.
خانمهایی بودند که به خاطر انقلاب از خانه، شوهر و زندگی خود دست کشیدند چرا که 6 ماه یا یک سال در تظاهرات بودند البته در برخی موارد شوهران آنها راضی نمیشدند و میگفتند شوهرمان به ما سیلی زده است، اما برای خدا آن را قبول میکنیم تا به تظاهرات برویم. [چون] امام فرمودند که زنها هم باید بروند و جایز است شما اگر اجازه نمیدهید، ندهید.
الان هم چند سال است که در تحرک، کار و خدمت هستند و اشخاص زیادی مانند این زنان هستند که به انقلاب خدمت کردهاند، برخی همان روزها دستگیر شده و دو، سه روز آنها را زندان نگه داشتند اما بچهها و فرزندان آنها رویه مادرانشان را پیش گرفتند و شوهرانشان برگشتند و متدین و متنبه شدند.
* 30 سال از خدا خواسته بودم حکومت پهلوی را سرنگون کند
ما خودمان 20 و 30 سال دعا میکردیم و از خدا میخواستیم که این حکومت پهلوی را سرنگون کند و کسی را برساند که به داد ما برسد.
*دیدار با همسر امام در مشهد
امام که به ترکیه تبعید شدند، خانمشان به منزل ما در مشهد آمدند من گریه کرده و گفتم: از حضرت رضا بخواهید که خدا آقا را نجات دهد. گفتند: برای همین کار به مشهد آمدهام . گفتم: برای این کار نذری کنید و ختمی بگیرید که گفتند: همه این کارها را کردهام.
من خودم در این 20 سال مدام گریه میکردم، جوانها را به زندان میبردند اگر بچههای خودمان را به زندان میبردند کارم دعا بود و به هیچکس هیچ چیز اظهار نمیکردم.
- از وظایف مهم بانوان تربیت فرزند صالح و مؤمن و متقی است در این باره نظر خود را بفرمایید؟
بانو میردامادی: رابطه زن با اولادش خیلی مهم است، تابستان سال گذشته 200 خانم از کرمان و رفسنجان به برای دیدن ما به اینجا آمدند و بچههای خود را زیر آفتاب و روی زمین گذاشته بودند آنها را موعظه کرده و گفتم به فرزند خود ظلم نکنید تا فرزندتان ظالم نشوند، رحم کنید تا فرزندانتان رحمدل شوند، به فرزندان خود دروغ نگویید تا آنها هم دروغ نگویند، مال حرام به فرزندان خود ندهید، غذای نجس به بچههای خود ندهید، بچهها را فقط تشویق به درس خواندن نکنید بلکه به امور دین هم تشویق کنید، ما از کوچکی برای فرزندانم قصه انبیا و قصص قرآنی میگفتیم.
*مادر در اولاد تأثیر بسیاری دارد
البته مراقب بودیم تغییر و تبدیل در آن ندهیم و واقع آن را بگوییم، نصیحت، موعظه، ظلم نکردن و دروغ نگفتن بسیار مهم است و مادر در اولاد تأثیر بسیاری دارد.
من هم بچههای خود را همینطور بزرگ کردم و همیشه [به فرزندانم] میگفتم که رحم داشته باشید و کسی را اذیت نکنید، در کوچه بچهای را اذیت نکنید، درِ خانه مردم را نزنید و به مردم اذیت نرسانید.
-اگر در رابطه با خاطرات انقلاب و فعالیتهای آقای خامنهای در انقلاب خاطرهای دارید، بفرمایید؟
بانو میردامادی: بچههای ما در انقلاب خیلی فعالیت کردند، قبل از آنهم زندان بودند، آسیدعلی 5، 6 بار در زاهدان، تهران و مشهد به زندان رفت؛ [از ساواک] میآمدند و در خانه و جلوی ما او را میگرفتند و میبردند و مدتها از آنها بیخبر بودیم، این بچههایمان در زندان خیلی صدمه کشیدند و بعد از آن هم الحمدالله انقلاب شد.
[زمان] تظاهرات آنها مدتی از خانه بیرون رفتند و خانوادههای خود را هم از خانههای خود بیرون بردند و در جاهایی مخفی شدند، شبها مخفی بودند و روزها به مجامع و مجالس و بیمارستانها و حسینیهها میآمدند و سخنرانی میکردند بعد هم که الحمدالله پیروزی آمد.
* فرزندانم برای وجود امام عزیزمان کار میکردند
[بعد از انقلاب] فعالیت آنها شروع و بیشتر شد، همه آنها به تهران رفتند و الحمدالله برای وجود امام عزیزمان و برای آمدنشان [کار کردند].
روزی که شاه از ایران رفت مردم جشن گرفتند و شیرینی و نقل پخش کرده و تبریک میگفتند و روزی هم که امام تشریف آوردند همینطور بود، در مشهد مجالس زنانه و مردانه و تظاهرات خوبی گرفتند.
-در 22 بهمن آقای خامنهای کجا بودند؟
بانو میردامادی: تهران بودند؛ آنجا با مرحوم شهید بهشتی و آقایان دیگر به صورت مخفیانه کمیته و حزب را تشکیل داده بودند و دیگر الحمدالله همه چیز مرتب شد.
-خودتان از زمان انقلاب خاطرهای دارید؟ قبل از انقلاب چگونه به عنوان یک مادر توانستید این همه مشکلات را تحمل کنید؟
بانو میردامادی: خداوند صبر میدهد و البته ما هم به رحمت خدا امیدوار بودیم؛ یک روز به آسیدعلی گفتم که مادر جان مردم مشغول دنیا هستند و به مسافرت مکه، شام و خارج میروند و عروسی میکنند، راحتی دارند اما بدن ما همهاش میلرزد که الان میآیند و شما را میگیرند؛ تلفن میکردیم و از منزلشان خبر میگرفتیم، دو مرتبه از خانه ما او را بردند، وقتی این حرفها را به پسرم زدم گفت: «مادر همه آنها زندگانی حیوانی است که انسان بخورد و بچرد، زندگانی اشخاص عاقل و متدین این نیست که انسان فقط به فکر این دنیا باشد و باید به فکر دینمان هم باشیم.»
*فرزندانم از اول تابع، مقلد و پیرو امام بودند
روز دیگری هم پدرشان گفت این قدر که تردد در منزل شماست و جمعیت میآید و میرود خطر دارد، گفتند که اگر امام دستور بدهند که خودت را به کشتن بده من این کار را انجام میدهم؛ همه آنها از اول تابع، مقلد و پیرو امام بودند.
-از آقای خامنهای هم خاطره دارید؟
بانو میردامادی: خیلی خاطره دارم؛ مخصوصا از تهران؛ یک دفعه هر سه آنها در زندان بودند؛ هم سیدعلی، هم سیدهادی و هم حسن در تهران و زندان بودند.
* برای دیدن فرزندانم تنها در خیابانهای تهران میگشتم
من دو ماه یکمرتبه، در عرض یک سال تهران میرفتم؛ تنها. خیابانها را میگشتم. هر جا که نشانی میدادند میرفتم... سیدمحمد ما -خدا او را حفظ کند- ماشین داشت. مرا به زندان قصر میبرد البته برای دیدن بچه هایم به زندان کمیته، باغ مهران، خیابان میکده و جاهای خوفناک میرفتم تا شاید آنها را ببینم. حسن مان را دو بار دیدم، اما [سیدعلی و سیدهادی]... را ندیدم.
*سید علی گفت مادر جان از دعاهای شما بود که زندانم کوتاه شد
آسیدعلی ما هشت ماه زندان بود و بعد از اینکه آزاد شد گفتم «مادر من خیلی دعا کردم و ختمها گرفتم و کارها کردم و خواب عجیبی دیدم؛ حضرت رضا را به خواب دیدم که ایشان دست خود را به روی سینهام کشیدند و قلبم آرام گرفت»؛ گفت: «مادر جان از همین دعاهای شما بود که هشت ماه طول کشید قرار بود من هشت سال در زندان بمانم.»
*چشممان به پیروزی انقلاب روشن شد
این جمهوری اسلامی برای هیچکس مثل من عید نشد، هیچ کس به اندازه من نبود که 20 سال ـ یا شاید کم ـ انتظار بکشند و الحمدالله چشمش به این انقلاب و به این پیروزی روشن شود؛ ما دائماً امام را دعا میکنیم و حاضرم از عمر خود به ایشان بدهم؛ خدا انشاءالله امام را حفظ کند.
یک روز «آقا سیدعلی» ما به اینجا آمد و گفت که یک خوابی دیدهام، خواب دیدهام که امام دور از جانشان مرحوم شدهاند و من یک تعبیر خوبی کردم، خلاصه گفت خواب دیدم که امام مرحوم شدهاند و ما داریم ایشان را میبریم و جمعیت زیادی بود که از شهر بیرون رفتیم و بعد جمعیت کم شدند و روی بلندی رفتیم و جنازه را هم به روی بلندی بردیم.
*امام به «سید علی» گفتند تو یوسف میشوی
دیدم که مردم ساکت هستند اما [من] از علاقهای که به امام داشتم از شدت ناراحتی به پاهای خود دست میزنم و راه میروم و خودم را میزنم؛ آن بالا هم که رسیدیم از آن علاقهای که داشتم گفتم بگذار روی امام را ببینم، وقتی روی امام را پس زدم، امام سرشان را بلند کردند و با انگشت اشاره کردند و دو مرتبه فرمودند «تو یوسف میشوی»؛ وقتی این خواب را برای من نقل کرد، گفتم حضرت یوسف هم در زندان بود و تو هم از بس که به زندان میروی مانند حضرت یوسف میمانی.
این خواب مدتها گذشت تا آن سالی که سیدعلی برای ریاست جمهوری انتخاب شد، یکی از علمای تهران این خواب سیدعلی را به یاد آورده بود و به تهران آمده و گفته بود، دیدید تعبیر این خواب چه بود، تعبیرش این بود که وقتی حضرت یوسف هم از زندان درآمد عزیز مصر شد.
*ماجرای خدمت آیتالله خامنهای در مسجد گوهرشاد
یک بار دیگر هم [سیدعلی] آمد گفت خواب دیدهام من در مسجد گوهرشاد یک مشغولیتی دارم و کارهایی مانند تزئین دیوارها و کار خیلی مشکلی انجام میدهم؛ بعد گفتند که پیامبر (ص) و حضرت امیر (ع) آمدند و نگاه کردند، من ایستاده بودم و دیدم پیامبر با حضرت امیر وارد شدند و پیامبر خیلی با جلالت بودند و حضرت امیر مانند نوجوانی کنار پیغمبر (ص) بودند، من هم کنار حضرت امیر(ع) رفتم و گفتم: «یا امیرالمؤمنین به حضرت رسول(ص) بفرمایید که من از این کار خسته شدهام و میخواهم دست بردارم، حضرت امیر(ع) هم گفتند یا رسولالله سیدعلی میگوید من خسته شدهام، پیامبر(ص) فرمودند "نخیر باید مشغول باشند و ادامه بدهد".»
سیدعلی میگفت من در خواب یک قوتی گرفتم و بیدار شدم و دیدم فعالیتم برای همین خدمت به اسلام و تبلیغ و همین است که مردم به منزل من میآیند و به آنها راهنمایی میکنیم؛ این هم یک خواب ایشان بود.